کلاغی بر بام بازی خاموش ابرها را با باد در نگاه تیره ی براقش می شکند... *** گوشی را که می گذاری چیزی می ترکد توی سینه ام و کلاغ دیگر رفته است... *** دیگر به تاریخ ها و ساعت ها اعتماد ندارم شب و روز دیوانه اند و من قرن هاست تو را گم کرده م توی شلوغی خیابان؛ *** کسی ندانست که من نگاهت را نفس می کشم و این حالت خنده ی توست که حک شده روی لب هام. کسی به یاد نیاورد شبح مرتعشی را که نمی خواست حرف بزند... *** شیطان نعره می زند نگاه کن، آسمان پرنده هایش را به رگباری سرد می کشد و باد سوگوار نگاه کلاغی ست که اینک خشک و خونین، بی رمق... |
استنشاق می کنم درد را، معلق و سرگردان؛
می خندد و می رقصد و جاری می شود در آوند رگ هام
شکوفه می کند و می گشاید پنجه های بارور پریشانم؛
و من هی سبزتر می شوم باز، همچنان...
***
کارون خیس گریه شنا می کند ماه را؛
دلتنگی ام برای بعدهاست
که بیابمت و شرجی دیگر نباشد
زمان دیگر نباشد
مثل امروز...
***
شب شده،
چه خمیازه ای می کشد خدا
روی نازبالش های مخمل و ابریشم اش.
***
ما و این زندگی یک در میان!
این «من» که تازه یافته ام؛
و «تو» که تمام فواصل را پر کرده ای
پایبند اشک نیستم،
غصه ام را باور نکن.
این چکه
چکه
چکه
که بر دستانت می نشیند
صبر بیمار من است که
-تو-
تیری به رسم خلاص ماشه چکانده ای
همچو خوشه ی پر شهوت انار
بر زمینه ی برگ و آسمان
طوفان رنگ به پا کرده ای
عزیز.
ستاره ی خاموش چشم هام را
ای آیه ی پرسرود آمرزش،
اینک-
رقص سرخ شعله
به آتش فانوسی که قلب توست
ای مسیحا، ای مسیحا،
اینک-
طرح پرتپش آبی یک نبض
بر مچ های بی خون دیروزی ام