کلاغی بر بام بازی خاموش ابرها را با باد در نگاه تیره ی براقش می شکند... *** گوشی را که می گذاری چیزی می ترکد توی سینه ام و کلاغ دیگر رفته است... *** دیگر به تاریخ ها و ساعت ها اعتماد ندارم شب و روز دیوانه اند و من قرن هاست تو را گم کرده م توی شلوغی خیابان؛ *** کسی ندانست که من نگاهت را نفس می کشم و این حالت خنده ی توست که حک شده روی لب هام. کسی به یاد نیاورد شبح مرتعشی را که نمی خواست حرف بزند... *** شیطان نعره می زند نگاه کن، آسمان پرنده هایش را به رگباری سرد می کشد و باد سوگوار نگاه کلاغی ست که اینک خشک و خونین، بی رمق... |